اخرین باری که اینجا چیزی نوشتم 31 خرداد 1402 بود
دو سال پیش
ادم مودی ای هستم در این زمینه ها ، یه وقتی جوگیر میشم یهو مینویسم تو وبلاگ تو دفتر اینور اونور و یکم که میگذره کلا فراموش میکنم
بگذریم
چیزی که ناراحتم میکنه میدونی چیه ؟ این که من از اخرین باری که اینجا بودم تا الان ، هیچ پیشرفتی توی زندگیم نداشتم
واقعا نداشتم و این قلبمو به درد میاره
دانشگاه که تموم شد و پایان نامه رو که دادم سه چهار ماه وقت داشتم تا کنکور ارشد ولی نخوندم ، شاید فکر میکردم نمیرسیدم؟ به هرحال قبول نشدم ، کنکور 1403
کنکور 1404 که همین خرداد بود؟ از تابستون پارسال شروع کردم
خوندم خوندم خوندم خوندم خیلی خوندم واقعا خوندم و چقدر فکر میکردم اماده ام
گس وات ؟ نشد
چرا همه نشدنا واسه منه ؟ چرا هی نمیشه ؟ چرا هرچی زور میزنم نمیشه ؟ من که واقعا تلاش کردم
البته هنوز نتایج نهایی نیومده ولی رتبم رتبه اونقدر خوبی نشد که بتونم امید به قبولی داشته باشم با این که دو رقمی بود
خیلی دردناکه برام
خیلی ناراحتم بابتش باورم نمیشه همچین شکستی رو
مثل یک احمق فکر میکردم امسال سال خوبی برام میشه ولی اشتباه کردم
دانشگاه قبول نشدم بعلاوه این که چند ماهه داریم دنبال خونه میگردیم و هیچی به هیچی
چرا بعضیا چند تا چند تا خونه و ملک دارن ما یکیشم نداریم ؟
پس کی درست میشه؟
کی تموم میشه؟
خسته ام
از خودم
از همه چی
از این که هی نمیشه
میدونم خیلی دارم ناله میکنم و متنفرم از خودم وقتی اینطوری میشم
ولی واقعا نمیدونم چرا هی نمیشه
اونایی که واسشون اتفاقای خوب میفته اونایی که همیشه میرسن چی دارن که من ندارم؟ چیکار میکنن که من نمیکنم؟ بریدم واقعا
یه برنامه ای واسه این که اگه دانشگاه قبول نشدم چیکار کنم دارم ، ولی تمام امید و اعتمادم به خودم رو از دست دادم
بگذریم
دیروز امتحانام تموم شد
۲۴ واحد داشتم و واقعا تیکه تیکه شدم
ترم بعد هم ۲۴ واحده
ولی ترم بعد کلا درسم تموم میشه
به هرحال این ترم با وجود ۶ واحد بیشتر کمتر از ترم پیش اذیت شدم
و خیلی موفق تر هم عمل کردم
سخت گیر ترین استادم بهم گفت کولاک کردی این ترم
شنیدن این حرف از این آدم که برام به شدت آدم محترمیه و خیلی قبولش دارم خیلی خاص بود
خیلی چیزا هست که حوصله ندارم دربارشون بگم
به هرحال
تابستون پر کاری در پیش دارم
موفق باشی من
اگه بگم کل این مدت همه چیز و همه چیز بد بود دروغ گفتم
ولی عمدتا بود ، عمدتا بد بود
ترم قبل اولین ترمی بود که تو خوابگاه گذروندم
اگه بخوام از 10 نمره بدم ، 1
دو سه تا از هم اتاقیام خوبن ، رابطه نسبتا بهتری باهاشون دارم ولی نه ، احساس تنهاییم رو کم نمیکنن و میدونم بعد این دوران دیگه ارتباطی باهاشون نخواهم داشت
ولی کلا هم اذیت شدم تو خوابگاه ، صدای آهنگ دائمی بقیه عجیب چیز رو اعصابیه ، صدای سروصدا ساعت 2 شب ، وقتایی که دوستاشونو میارن ، همه چی خیلی مزخرفه
ترم پیش تو کلاس کلا همیشه عقب مینشستم همیشه ، انگار این که جدا باشم کلا از همه حس بهتری بود ، بماند که هیچ دوستی هم تو دانشگاه پیدا نکردم هیچی ، کل تایم رو تنهام مگه کسی دو کلمه باهام حرف بزنه ، کلاس تنها بین کلاسا تنها سلف تنها کلا تنها
تا یکی از استادام مجبورم کرد سرکلاسش جلو بشینم ، استادی که خیلیم ازش میترسیدم ، نه این که بد باشه ها نه اصلا ، ولی خب
دیگه مجبور شدم سرکلاس اون برم جلو
تا این ترم که دیگه سر همه کلاسا جلو میشینم
حالا این که چرا اینقدر دارم اینو تعریف میکنم
اون استادم متوجه استرسای بیخود و اعتماد به نفس نداشتن من بودو هست
خیلی سعی کرد با شوخیاش سر کلاس و حرفاش غیرمستقیم کمکم کنه ، خیلی به حرفاش فکر میکنم ، دوست دارم مثل اون بشم ، الگوی خوبیه
یه بار بعد این که نتیجه یکی از ازمونامو دید گفت بیشتر از زندگیت لذت ببر
البته گفتم خودم نیستم آزمودنی که نفهمه خودم چقدر اسکولم
اما خب
گفت این آدمیه که خیلی خودشو صرف دیگران میکنه ، خیلی برای دیگران وقت میذاره و خیلی هم دنبال جلب توجه دیگرانه
چقدر درسته ؟ خیلی درسته
نمیخواستم قبولش کنم اما حقیقته و نمیتونم انکارش کنم ولی الان هم نمیخوام بازش کنم
تنهایی تو دانشگاه که هستم بیشتر خودشو نشون میده
بقیه رو که نگاه میکنم خب دروغ چرا حسودیم میشه
وضعیت درسیم نسبت به ترم پیش بهتر شده
اون روز رتبمو بین هم ورودیام نگاه کردم حتی جزو ۱۰ نفر اول نبودم
ولی خب اشکال نداره
اینم هست
چند ماهه که با زهره صحبت نکردم
انگار دوستی لانگ دیستنس جواب نداد
به هرحال
از همه اینا بگذریم
پیشرفت خیلی خوبی تو کارم داشتم
اینجوری نیست که به خودم افتخار کنم ولی خب پیشرفت داشتم
بگذریم
بالاخره بیست سالم شد
البته دیروز
دوست نداشتم تولد بیست سالگیم رو تنها توی خوابگاه بگذرونم
ولی خب اینجوری شد
هرچقدر از این که چقدر حالم اینجا بده کم گفتم
که چقدر دلم میخواد بگم گور بابای درس و دانشگاه و برگردم خونه
اینجارو دوست ندارم
هیچ چیزی مربوط به اینجا رو دوست ندارم
هم اتاقیام بد نیسن ولی اونجوریم که باهاشون خوش بگذره نیستن
البته منم کلا دوست ندارم با کسی در ارتباط باشم و حرف بزنم
این نیز بگذرد
ذره ای از نگرانیم برای خوابگاه و دانشگاه کم نشده
کم که هیچی دائم بیشترم میشه
نمیدونم هم از کلی باید برم سرکلاسا
میگن از نه مهر برین قبلش خبری نیست ولی بازم نمیدونم
جدیدا سین شاکی میشه از این که بهش اتفاقایی که تو زندگیم میفته رو نمیگم
فقط اون نیست همه نزدیکای کمم شاکی میشن از این موضوع
خیلی نگران زندگی تو خوابگاهم
میترسم نتونم خیلی میترسم
نتونم که خب درست نیست درهرصورت باید انجامش بدم
ولی میترسم واقعا
به رو خودم نمیارم
با هیچکسم دربارش حرف نمیزنم
خودمم ازش فرار میکنم
با خودمم دربارش حرف نمیزنم
الانم که دارم میگم اذیتم
خیلی اذیتم
Look at how my tears ricochet
اگه نتونم چی
اگه نتونم چی
اگه خیلی خیلی خیلی زیاد از حد اذیت شم چی
چیکار کنم
نمیتونم حسمو درست بگم
اصلا نمیدونم با خودم چیکار کنم
Nowhere to hide
خاموش شدم
همیشه اونجوری نمیشه که ما منتظرشیم
دبیرستان نمیخواستم رشته نظری بخونم
خوندم
دانشگاه نمیخواستم شهر دیگه قبول شم
شدم
نمیخواستم خوابگاه برم
حالا مجبورم برم
قضیه چیه ؟ چرا اینجوری میشه هی ؟
نگرانم خیلی هم نگرانم
و میترسم خیلی زیاد
تنها چیزی که این وسط خوب پیش میره کارمه که صاحب کارم کلی راضیه ازم
یکیشون البته
اون یکی که جدیدا راضی نیست و تقصیر منم نیست
عاشق تیلور سویفت شدم جدیدا . خیلی سال پیشا ازش خوشم نمیومد کم کم خوشم اومد و الان عاشقشم
اهنگاش خدان . هنرش تو نوشتن متن آهنگا خداست
یه آهنگ ازش گوش دادم به اسم Carolina
خیلی دوسش دارم
بعد فهمیدم که آهنگ رو از روی یه کتاب نوشته
کتاب جایی که خرچنگ ها آواز میخوانند
کتابشو خوندم و عاشق اونم شدم
با اون کتاب به معنی واقعی زندگی کردم
و آهنگشم محشره . آرامش خالص
الان نمیدونم چرا اصلا دارم اینارو میگم
مغزم خیلی پره از چیزای آزار دهنده و دارم حواس خودمو پرت میکنم
چند تا آهنگ دیگشم دائم گوش میدم
My tears ricochet
اینم خیلی خیلی قشنگه با تک تک جملاتش میشه زندگی کرد
Evermore
Hoax
در واقع این روزا تنها همدمم اهنگامن
Revival
حس میکنم قراره خیلی تنها شم خیلی خیلی تنها
آمادگی رفتن به دانشگاه رو ندارم هیچ جوره
دانشگاه هیچی خوابگاه رو چیکار کنم
درواقع من شانس آوردم تو خوابگاه گرفتن
هنوز میشه گفت هفتاد هشتاد درصد از دانشجوهای دانشگامون خوابگاه ندارن
از خونمون تا شهر مزخرفی که باید برم توش زندگی کنم ۹,۱۰ ساعت راهه
و من احتمالا فقط بتونم ماهی یه بار بیام و این بده
دلم تنگ میشه
واسه مامان
واسه زهره
واسه خرگوشم
خیلی وقته با زهرا حرف نزدم اونم به من پیام نداده
براش کادوی تولد گرفتم که بگم من تا آخر ماه میرم اگه دوست داشتی بیا ببینیم همو کادوتم بدم
چقدر فکر نمیکردم اینجوری بشه
نمیدونم زهره واقعا با رفتن من تنها میشه یا فقط حرفشو میزنه
به هرحال جوری برخورد میکنه که اصلا خوشحال نیست
به نظرم نیست واقعا
نگرانم خیلی زیاد
یه کتاب دیگه هم خوندم
بچه های خاص خانه خانم پریگرین
خیلی دوسش داشتم اینم خیلی خوب بود
من تو طاقچه کتاب میخونم ولی واقعا دوست دارم نسخه فیزیکی جایی که خرچنگ ها آواز میخوانند و این یکی کتابه رو داشته باشم
اولی چون عاشقشم
دومی چون خیلی خوب بود و توی کتاب کلی عکسای باحال و خفن داشت
چمدون بستن واسه خوابگاه خیلی اذیتم میکنه
از طرفی هم به شدت نگرانم مامانم
هم مامان کلی تنها میشه هم من
امیدوارم این که میگه هر اتفاقی به یه دلیلی میفته و حکمتی داره واقعی باشه
I'm not okay
Feel so scattered
Don't say I'm all that matter
Leave me
Deja vu
نصف تابستون گذشت و من هیچی درس نخوندم ، یعنی یه هفته خوندم دیگه نخوندم
کارم خیلی بیشتر شده و خوشحالم که الان حداقل توان انجام اونو تا حد زیادی بدست آوردم
ولی اینقدر زیاد شده که وقت کمتری واسه درس و زبان دارم و نمیدونم چیکار کنم
بعید میدونم حتی اگه وقت بشه هم حوصله کنم بخونم
زهرا داره ازدواج میکنه و این واقعا حال منو بد میکنه
خیلی ناراحتم خیلی زیاد خیلی خیلی زیاد
اسم اونو سیو کردم big leaver 1 و اسم زهرا رو سیو کردم big leaver 2
امیدوارم تعداد بیگ لیورا از این بیشتر نشه
ولی اصلا برام قابل قبول نیست ازدواج کردن زهرا
فقط بیست سالته آخه چرا ؟
مطمئنم وقتی ازدواج کنه به مرور منو کاملا فراموش میکنه به خودشم گفتم گفت نه اینطور نیست ولی هست خیلی واضحه که هست خودشم میدونه
بهش گفتم وقتی عقد کنی قبل این که تو منو ول کنی من ولت میکنم
دلم نمیخواد دوباره درد ترک شدن رو بکشم
خیلی اذیتم میکنه این موضوع
سین حالمو بد میکنه منم اینقدر کارم زیاد شده که واقعا حوصله ندارم اینم روم فشار بیاره . گاهی خوبه و گاهی واقعا ازش متنفر میشم . همه عالم و آدم رو مسئول حال بدش میدونه و این دقیقا یکی از دلایل اصلی ایه که هیچوقت حالش خوب نیست
پیش روانپزشک هم نرفتم
نمیدونم چرا ولی نرفتم
بسه
زیاد بهتر نیستم
فرق چندانی نکردم
تمام زورمو میزنم که حداقل کارمو انجام بدم
هرچند خیلی کار عقب مونده دارم
از این وضعیت خودم میترسم
واقعا احساس خستگی زیاد دارم و نمیدونم چرا
چند شب پیش سین یه انفجار بد داشت و تا شش صبح بیدار موندم باهاش حرف زدم که آروم بشه . موفق هم بودم ولی خب فشار بدی اون شب روم بود با حرفاش و واقعا هم جسمی هم روحی حالم خیلی بد شد
خسته شدم از خودم
یعنی فقط ناراحتی من تو چشم نمیاد ؟
چرا ؟ چون مشکلات اونارو ندارم ؟
البته تقصیر خودمم هست ، به طرز احمقانه ای خودمم داشتم سعی میکردم باورش کنم ولی اینطور نبود
سین جالبه ، یه عمر حالش بد بود و هست و همیشه توقع داشت از بقیه الان که میبینه منم حالم بده دو بار سعی میکنه آدم مثلا اهمیت بده ای باشه و بعد بوم هیچی ! الانم اصلا مهم نیست منم حالم بده چون من کیم اصلا؟ من باید خوب باشم باهاش حرف بزنم کنارش باشم من حقی برای بد بودن ندارم
فقطم اون نیست . مامانم اینجوریه که آره با من حرف بزن مشکلتو بگو و بعد تموم . هیچی . گوش نمیده . فقط بلده حرفشو بزنه
۱۱ روزه با زهره حرف نزدم . نه اون اومد جلو برای صحبت کردن نه من رفتم جلو . تو چند ماه اخیر خیلی باهم بحث کردیم و تایمای طولانی حرف نزدیم . هرچی چند سال اخیر رو بی قهر و دعوا گذروندیم چند ماه اخیر رو ترکوندیم
زهرا هم نفهمید که میخوام باهاش حرف بزنم . شاید خودشم حوصله نداشته . مهم نیست
به دوروبر نگاه میکنم و اینجوریم که چته ؟ چه مرگته؟ مشکلت چیه ؟ چی کم داری ؟ چی میخوای ؟
ولی انگار جسم و روحم هردو خیلی سنگین شدن
خالی ولی سنگین
تا دیروز هیچکار که نمیکردم حداقل کارمو انجام میدادم امروز همونم انجام ندادم و این ترسناک و خطرناکه
انگار هرچی میگذره اوضاع داره بدتر میشه
البته عجیب نیست چون اقدامی واسه بهتر شدنش نمیکنم
ولی فکر میکردم مثل قبل باشه که یه تایمی اینجوریم یه تایم کوتاه و بعد خود به خود خوب میشم
ولی الان هرروز که میگذره احساس سنگینی بیشتری میکنم
یه ذره هم ازش کم نشده و کلی بهش اضافه شده
خودمو پای سریال دیدن نگه میدارم که فقط حواسم پرت شه از این که دارم کارمم نمیکنم
از خودم بدم میاد
از خودم خیلی بدم میاد و از خود اینجوریم خیلی خیلی بیشتر بدم میاد
همین